دلتنگیها ودلنوشته های احسان برای فرزان
عاشقانه های دل برای بهترین معشوق دنیا



یه دانشمند یک آزمایش جالب انجام داد...
اون یه
آکواریوم شیشه ای ساخت و اونو با
یه دیوار شیشه ای دو قسمت
کرد.

تو یه
قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت
و در قسمت
دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد
علاقه ی ماهی بزرگه
بود
.

ماهی
کوچیکه تنها غذای ماهی
بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه
ای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و
بارها به طرفش حمله می کرد،
اما هر بار به یه دیوار نامرئی می
خورد. همون
دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد
علاقش جدا می کرد.

بالا خره
بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک
منصرف شد. اون باور کرده بود که
رفتن به اون طرف
آکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار
غیر ممکنیه.

دانشمند
شیشه ی وسط رو
برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز
کرد، اما ماهی بزرگه هرگز به سمت
ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز
قدم به سمت دیگر
آکواریوم نگذاشت.
می دونین
چرا؟

اون دیوار
شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی
بزرگه تو ذهنش یه
دیوار شیشه ای ساخته بود.
یه دیوار
که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی
سخت تر
بود
اون دیوار
باور خودش بود. باورش به
محدودیت


ما هم اگه
خوب تو اعتقادات خودمون جستجو
کنیم، کلی دیوار
شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی
مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی
هاشون هم اون
بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما
وجود دارند

هر فردی
خود را ارزیابی می کند و
این برآورد مشخص خواهد
ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی
توانید بیش از آن چیزی بشوید که
باور دارید هستید،
اما بیش
از آنچه باور دارید می توانید
انجام دهید

نورمن وینست

 

یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:, :: 21:5 ::  نويسنده : احسان

 

موزو انشا : عزدواج!

هر وقت من يک کار خوب مي کنم مامانم به من مي گويد بزرگ که شدي برايت يک زن خوب مي گيرم. تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تايش را به من داده است. حتمن ناسرادين شاه خيلي کارهاي خوب مي کرده که مامانش به اندازه استاديوم آزادي برايش زن گرفته بود. ولي من مؤتقدم که اصولن انسان بايد زن بگيرد تا آدم بشود ، چون بابايمان هميشه مي گويد مشکلات انسان را آدم مي کند. در عزدواج تواهم خيلي مهم است يعني دو طرف بايد به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خيلي به هم مي خوريم. از لهاز فکري هم دو طرف بايد به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولي مامانم مي گويد اين ساناز از تو بيشتر هاليش مي شود. در عزدواج سن و سال اصلن مهم نيست چه بسيار آدم هاي بزرگي بوده اند که کارشان به تلاغ کشيده شده و چه بسيار آدم هاي کوچکي که نکشيده شده. مهم اشق است ! اگر اشق باشد ديگر کسي از شوهرش سکه نمي خواهد و دايي مختار هم از زندان در مي آيد. من تا حالا کلي سکه جم کرده ام و مي خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم. مهريه وشير بلال هيچ کس را خوشبخت نمي کند. همين خرج هاي ازافي باعث مي شود که زندگي سخت بشود و سر خرج عروسي دايي مختار با پدر خانومش حرفش بشود. دايي مختار مي گفت پدر خانومش چتر باز بود.خوب شايد حقوق چتر بازي خيلي کم بوده که نتوانسته خرج عروسي را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ايم که بجاي شام عروسي چيپس و خلالي نمکي بدهيم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتي مي خوري خش خش هم مي کند! اگر آدم زن خانه دار بگيرد خيلي بهتر است و گرنه آدم مجبور مي شود خودش خانه بگيرد. زن دايي مختار هم خانه دار نبود و دايي مختار مجبور شد يک زير زميني بگيرد. مي گفت چون اجاره بالاست آنها رفته اند پايين! اما خانوم دايي مختار هم مي خواست برود بالا! حتمن از زير زميني مي ترسيد . ساناز هم از زير زميني مي ترسد براي همين هم برايش توي باغچه يک خانه درختي درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست. از آن موقه خاله با من قهر است. قهر بهتر از دعواست.آدم وقتي قهر مي کند بعد آشتي مي کند ولي اگر دعوا کند بعد کتک کاري مي کند بعد خانومش مي رود دادگاه شکايت مي کند بعد مي آيند دايي مختار را مي برند زندان! البته زندان آدم را مرد مي کند.عزدواج هم آدم را مرد مي کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خيلي بهتر است! اين بود انشاي من

 

 

چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 18:14 ::  نويسنده : احسان

 

 

 

 

 

 

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .

پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.

پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.

پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.

پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!

مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!

اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!

مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!

زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛

در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند

 

 

چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 17:38 ::  نويسنده : احسان

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم


آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته

آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.


شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم


زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفتنام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم


زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»


فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود


مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست


عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»


پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »

آری… با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید
.

 

               فرزانه جان عاشقانه دوستت دارم.

چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 17:31 ::  نويسنده : احسان


از بهشت که بیرون آمد، دارایی اش یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود. و مکافات این وسوسه هبوط بود.

فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد.

انسان گفت: اما من به خود ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.

خدا فرمود: برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین می گذرد، زمینی آکنده از شر و خیر، آکنده از حق و از باطل، از خطا و صواب، و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد تو باز خواهی گشت وگرنه

و فرشته ها همه گریستند. اما انسان نرفت. انسان نمی توانست برود. انسان بر درگاه بهشت وامانده بود. می ترسید و مردد بود. و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.

انسان دست هایش را گشود و خدا به او اختیار داد.

خدا فرمود: حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی. برو و بهترین را برگزین که بهشت، پاداشِ به گزیدن توست. عقل و دل هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد، تا تو بهترین را برگزینی. و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد. رنج و نبرد و صبوری را. و این آغاز زندگی انسان بود

چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 17:26 ::  نويسنده : احسان

گل صداقت

دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند.

وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد، چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود،
دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسي نداري، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا.

دختر جواب داد: مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي کند، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم.

روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت: به هر يک از شما دانه اي مي دهم،

کسي که بتواند در عرض شش ماه زيباترين گل را براي من بياورد.... ملکه آينده چين مي شود.

دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت.

سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را به او آموختند،

اما بي نتيجه بود، گلي نروييد.

روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار
زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند.

لحظه موعود فرا رسيد. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام
کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود.

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است.

شاهزاده توضيح داد:

اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند:


گل صداقت...

همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود.

 

چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 17:11 ::  نويسنده : احسان

شاید این جمله را به همراه شکایت و غرغر از اطرافیان خود شنیده باشید! و بعد هم با آب و تاب توضیح می دهند که:

«پدر و مادر و خانواده ام چنین هستند؟!» ،

« دوستان نامرد بیچاره ام کردند»،

« از نظر اقتصادی هم شانس نیاوردم!؟»،

« در کنکور هم بدشانسی آوردم چون سئوالات امسال خیلی سخت بود» ،

« از بدشانسی ، همسر خودخواه نصیب ما شده!» ،

« بچه هایم هم که گلی به سرم نزدند؟!» ،

« در محیط کار هم ، مدیر تبعیض قائل میشه و ...!!» و هزارو یک بهانه دیگر.

اگر چه تقصیر را به گردن همه انداختن، برای لحظاتی به ما آرامش کاذب می دهد ، ولی قدرت تغییر وضعیت و تغییر سرنوشت را نیز از ما می گیرد.

اینکه همه قدرتها را از خود بگیریم و به محیط و دیگران بدهیم؛ نشان می دهد که بی مسئولیتی و فرار از مسئولیت را به عنوان شیوه اصلی زندگی خود انتخاب کرده ایم.

ما نیاز داریم که مسئولیت پذیر شویم. تا وقتی که بدقولی خود را گردن ترافیک می اندازیم، تا هنگامی که تنبلی و شکست برنامه مان را گردن روزگار و سرنوشت می اندازیم، نیاز به تغییر خودمان و قبول مسئولیت را از خود سلب می کنیم.

یادمان باشد ممکن است سیل بیاید، ولی این اراده ماست که ما را بر می انگیزد تا از جلوی آن کنار برویم، یا در برابر آن سدی ایجاد کنیم و تدبیری بیندیشیم. ولی اگر جلوی سیل دراز کشیدیم و منتظر شانس باشیم، حتما بدشانس ترین خواهیم بود.

وقتی ما احساس كنیم خوش شانس هستیم بر روی محیط و جهان هستی تاثیر می گذاریم . فكر ما احساس ما و باور های ما باعث می شود انرژی هایی در دنیا پخش شود كه ما را به سمت خوش شانسی هدایت كند .

همه چیز در این دنیا از انرژی ساخته شده است . چون طبق نظریه نیوتون جهان از ماده + انرژی ساخته شده است كه دیدیم كه اخیرا كشف شده است كه ماده نیز از انرژی ساخته شده است .

افكار ما و خاطرات و ذهن ما ماده ای هستند با انرژی و فركانس بسیار بالا بخاطر همین غیر قابل دیدن هستند . اما می بینیم كه قابل درك هستند .خیلی وقتها وقتی به چیزی كه معتقد هستیم به سرمان می آید مثلا معتقدیم كه بعد از هر خنده گریه هست .

این باعث می شود كه ناخودآگاه ما انرژی هایی از خود ساطع كند كه در جهان هستی تاثیر گذار باشد . ناخودآگاه دوست دارد ما را به سمتی ببرد كه ما معتقد به آن هستیم بنابر این ما را به سمت گریه كردن می كشاند .

و ما در تمام لحظات بدون اینكه خودمان بدانیم به سمت گریه كردن سوق پیدا می كنیم كه در نهایت علت آنرا پیدا می كنیم (نا خودآگاه آنرا پیدا می كند ) و گریه می كنیم . انرژی افكار ما در محیط پخش می شود و روی همه چیز تاثیر می گذارد . احتمالا حتما برای شما پیش آمده كه از محل و یا مكانی متنفر باشید و دوست نداشته باشید كه به آنجا بروید این مسئله دقیقا به خاطر وجود انرژی های منفی موجود در آنجا است كه روی شما تاثیر گذاشته و شما به صورت ناخودآگاه از آنجا فراری می شوید . و هزاران پدیده دیگر كه علت همه آنها انرژی است . در مورد شانس هم همینطور است :

کلید موفقیت

وقتی ما احساس كنیم خوش شانس هستیم بر روی محیط و جهان هستی تاثیر می گذاریم . فكر ما احساس ما و باور های ما باعث می شود انرژی هایی در دنیا پخش شود كه ما را به سمت خوش شانسی هدایت كند .

و همین طور هم بدشانسی هر انسانی كه معتقد است بسیار بد شانس است همیشه بدشانسی می آورد . بین افرادی كه می شناسیم خیلی ها را می بینیم كه به بدشانسی خود معتقد هستند و همچنان بد شانسی می آورند .

بهتر است از این به بعد فكر كنیم خوش شانسیم .

برای اینکه کمتر از دست این بدشانسی فرضی رنج بکشید بهتر است در مقابله با مسائل ، طبق الگوی حل مسئله زیر عمل نمائید:

1 -
مشکلات خود را دقیق تعریف کنید، و از نظر اولویت ، یکی که مهمترین است را مشخص کنید.

2 –
تمام راههایی را که در جهت حل مشکل به فکرتان می آید یادداشت نمائید.

3 –
با دوستان ، آشنایان، و متخصصین ( کسانی که اولا تجربه و علم دارند، ثانیا مورد اعتماد و اطمینان هستند) مشورت کنید و راه حل های آنها را نیز یادداشت کنید.

لطفا موفقیت خود را با هدفتان ارزیابی نکنید. بلکه موفقیت خودرا با تلاشتون اندازه گیری کنید.

4 –
میزان توانایی ها و امکانات خود و دیگرانی که حاضر هستند به شما کمک کنند را لیست کنید.

5 –
محدودیت ها، ضعف ها و احتمال شکست هر یک از راههایی را که یادداشت کردید، جلوی آنها بنویسید.

6 –
از بین همه راهها، راهی که با توجه به توان و امکانات شما ، بیشترین احتمال موفقیت ، بهترین راه دسترسی و کمترین معایب و مشکلات را دارد، انتخاب کنید.

7 -
مراحل پیمودن این راه را مشخص کنید و زمان بندی لازم برای هر مرحله را در نظر بگیرید. همچنین اقداماتی را که در هر مرحله نیاز است که انجام دهید مشخص نموده و آماده انجام آن شوید.

8 –
وقتی در مسیر حل مشکل خود، تلاش می کنید یا در پی هدفی هستید، بیشتر روی تلاش و مسیری که حرکت می کنید، تمرکز کنید و به خاطر پیمودن راه، خود را تشویق کنید.

لطفا موفقیت خود را با هدفتان ارزیابی نکنید. بلکه موفقیت خودرا با تلاشتون اندازه گیری کنید. مثلا اگر برای آزمون کنکور مطالعه می کنید، میزان ساعات تلاش ، برنامه ریزی و پیوستگی زحمات شما قابل تقدیر است و باید خود را به میزان این تلاشها تقویت و تشویق کنید، نه با نتیجه کنکور و رتبه قبولی خود در کنکور.

9 –
در راه موفقیت، مرتبا میزان پیشرفت برنامه را بسنجید و نقاط ضعف آن را بر طرف کنید. انعطاف پذیری برنامه اگر در جهت انجام بهتر آن باشد، گام بلندی به سوی هدف خواهد بود.

اگر طبق فرایند حل مسئله عمل کنید، به زودی متوجه می شوید اکثر آن چیزی را که تحت عنوان شانس بد، تعبیر و تفسیر می کردید، همان تنبلی، بی برنامگی، عدم مشورت، عدم دقت، عدم تلاش، استمرار نداشتن، لذت طلبی افراطی و بلندپروازیهای شما بوده است

چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 16:53 ::  نويسنده : احسان


تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، با بيقراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقيانوس چشم می‌دوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمی‌آمد.
سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد، روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟»
صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم!»
آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی كه بنظر می‌رسد كارها به خوبی پيش نمی‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج.
دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.
برای تمام چيزهای منفی كه ما بخود می‌گوييم، خداوند پاسخ مثبتي دارد،

تو گفتی «آن غير ممكن است»، خداوند پاسخ داد «همه چيز ممكن است»،

تو گفتی «هيچ كس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»،
تو گفتی «من بسيار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»،
تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من كافی است»،
تو گفتی «من نمی‌توانم مشكلات را حل كنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدايت خواهم كرد»،
تو گفتی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر كاری را با من می‌توانی به انجام برسانی»،

تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پيدا خواهد كرد»،
تو گفتی «من نمی‌توانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام»،
تو گفتی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»،
تو گفتی «من هميشه نگران و نااميدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هايت را به دوش من بگذار»،
تو گفتی «من به اندازه كافی ايمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به يك اندازه ايمان داده ام»،
تو گفتی «من به اندازه كافی باهوش نيستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»،
تو گفتی «من احساس تنهايی می‌كنم»، خداوند پاسخ داد
«من هرگز تو را ترك نخواهم كرد»،

_________________
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
"این بار تو بگو دوســـــتت دارم
آسمان را نگه داشته ام تــــا به زمین نیاید"

دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 13:48 ::  نويسنده : احسان

درباره وبلاگ

این وبلاگ برای کسیکه عاشقانه دوستدارش بودم وهستم هنوز!!!!وتمام وجودم ازآن اوشد راه اندازی شد. برای اوقاتیکه درکنارش نیستم ودلتنگش میشوم برایش مینویسم.ومیگویم که ان لحظات راکه درکنار ت نیستم ومحبتم رانثارت بنمایم بازهم دلتنگ توام ،قدم به دنیای مجازی بگذاروبدان که عاشقانه دلتنگ دیدارتو ام .بی بهانه بگویم نوشتن را دوست دارم بخاطر تو ای صدف زندگانی ام. اماافسوس ...که مرا شکست... من وباورهایم را... آنقدری که فکرمیکردم مرادوست دارد وبرایش ارزش دارم... نداشتم!!دوست داشتن من سبب گشت تا که....... اومرا به رایگان به غروری کاذب بفروشد... حرمتها شکسته شد ....وبی تردید برای شکستن حرمتها بدان شکل پشیمانی به همراه داشته است... حال آنچه که مانده است...یک دل شکسته ودنیایی غریب مانده است! دنیایی رنگین ازخاطراتیکه باهم داشتیم وارزوهاییکه دوست داشتم با هم به انهابرسیم ... شاید از احساسیکه من درقلب وتمام وجودم به او داشتم هیچگاه بحقیقت به یقین نرسید.شاید میگفت که دوست داشتن من را ازاعماق قلب به یقیین وباور رسیده است... اماگمان میکنم که .... فرزانه ام من به حال وهوای همان روزهای عاشقی اینجا می آیم وعاشقانه بازهم ازاحساسم مینویسم!!!!چون تمام دنیای احسانت بوده ای وهنوزهم آن اولینی !!!...این روزها وشبها وسال به سالی که برمن بگذشت با این باور که نبودنهایمان کنارهم باورشدنی نیست برمن بسیارسخت بگذشت... هنوزهم باورم نمیشود که چگونه رفتارشد با این دل احسانت...
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دلتنگیها ودلنوشته های احسان برای فرزان و آدرس ehsanofarzan.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 33
بازدید هفته : 58
بازدید ماه : 784
بازدید کل : 233885
تعداد مطالب : 248
تعداد نظرات : 64
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


دریافت کد موزیک

وبسایت جامع یکتاتک