دلتنگیها ودلنوشته های احسان برای فرزان
عاشقانه های دل برای بهترین معشوق دنیا

  

لطفابرداشتتون ازاین متن رابرام بنویسید!!!!!

 

 

زن و شوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترکی داشتند. در مورد

 

 

 

همه چیز صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند

 

 

 

مگر یک چیز:

 

 
 

یک جعبه کفش دربالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز

آن را بازنکند و در مورد آن چیزی نپرسد در همه این سالها پیرمرد آن را

 

 

 

 

 

 

نادیده گرفته بود

 

 

اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.

 

 


 

 

 در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع میکردندجعبه کفش را آورد 

 

و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که

همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند.

وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد، دو عروسک بافتنی و مقداری پول به

 

مقدار 95 دلارپیدا کرد.

 

پیرمرد در این باره از همسرش سؤال نمود.

پیرزن گفت: هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگ به من

 

گفت: که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره

 

نکنید

 

او به من گفت که هر

وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.

 


 

پیرمرد به شدت تحت تأثیرقرار گرفت و سعی کرد که اشک هایش سرازیر

 

 

 

نشود، قفط دو عروسک در جعبه بود.

پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود.

 

 

 

از این رو در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد و گفت: این همه

 

پول چطور؟

  

 

پس اینها از کجا آمده؟

در پاسخ گفت: آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسکها بدست

 

 

 آوردم...

 

 

 

 

 

 

یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 22:28 ::  نويسنده : احسان

در يک کلام عشق زيباترين ويران کننده هستي است

یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 22:25 ::  نويسنده : احسان

دلتنگی یعنی...

دلتنگی یعنی :

فاصله ای که با هیچ بهانه ای پر نمیشه

دلتنگی یعنی :

بغضی که باهاش کلنجار میری تا یهو نشکنه

دلتنگی یعنی :

اس ام اس هایی که فرستاده نمیشه،نوشته هایی که ثبت موقت میشه

دلتنگی یعنی :

لحظه هایی که با خودت زمزمه می کنی "حتی دیگه اومدنت،بهم کمک نمیکنه"

دلتنگی یعنی :

بشینی به خاطراتت باهاش فکر کنی

اون موقع یه لبخند بیاد روی لبت ولی.....

چند لحظه بعد شوریِ اشکهاتو حس کنی

دلتنگی یعنی :

امروز........


 

یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 16:37 ::  نويسنده : احسان

چرا تو خونه ۴٠متری ال سی دی ۵٢ اینچی میذارن؟

چرا از در که میخوان رد بشن تعارف میکنن ولی سر تقاطع به هم رحم نمیکنن؟

چرا تو شهروند و رفاه چشم میدوزن به سبد همدیگه؟

چرا از تو ماشین پوست پرتقال می ریزن بیرون؟

چرا وقتی می رن لباس بخرن بقیه مغازه ها رو هم نگاه می کنن؟

چرا مردها روز زن فقط طلا و ادکلن کادو می خرند؟

چرا مردها مناسبت ها رو فراموش میکنن؟

 

چرا فیلم زیاد می بینن ولی کتاب نمی خونن؟

چرا مراسم ختم ساعت ۴ بعد از ظهر تشکیل میشه؟

چرا زن ها نمیتونن ماشین پارک کنن؟

چرا تو مهمونی اگه موز بخورن بی کلاسیه ولی سیب و پرتغال نه؟

چرا اگه دوستمون ماشین و خونه بخره ما چشمامون در میاد؟

چرا بچه ها همه خانوما رو خاله خودش میدونه ؟

چرا سه تار سه تا تار نداره؟

چرا اکثر ماشینها یا سفیدن یا سیاه یا نقره ای؟

چرا نمیشه با کت و شلوار کتونی پوشید؟

چرا زنها لوازم ارایش رو روی شصتشون تست میکنن؟

چرا مردم تو تاکسی راجع به سیاست صحبت میکنن؟

چرا کسی برای صبحونه کسی رو مهمون نمیکنه؟

چرا پشت کامیونها شعر می نویسن ؟

چرا سر عقد عروس دفعه سوم میگه بله؟

چرا ؟

چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 10:56 ::  نويسنده : احسان

وقتی بهانه ای می شوی


که ابرهای دل عزیزی


مثل باران بهاری ببارد


دل می گیرد...

گویی آسمان و زمین

جن و انس،

همه در حال گریستن هستند

که دل ساز خداست

و چه خوب می نوازد

که سوز نوایش

دل را به درد می آورد

و مجالی نیست

جز سکوت

که از هر فریادی رساتر است

و از هر غمی عظیم تر

نمی دانم که امروز

از کدامین دستگاه نواختی

که این گونه هستی به تپش افتاده بود

و مرا جز غم فراق نبود

که دلم هوای او بود

و جز او نبود

که وجودش تو بودی

و غمش

قصه دوری تو

بنواز ای دل من

تا با سوز نوای هستی

هم نوا شوی

بنواز ای دل من...

سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 23:33 ::  نويسنده : احسان



هميشه صدايي بود که مرا آرام ميکرد،

هميشه دستهايي بود که دستهاي سردم را گرم ميکرد

هميشه قلبي بود که مرا اميدوارم ميکرد،

هميشه چشمهايي بود که عاشقانه مرا نگاه ميکرد

هميشه کسي بود که در کنارم قدم ميزد ، هميشه احساسي بود که مرا درک ميکرد

حالا من و مانده ام يک دنياي پوچ ، نه صداييست که مرا آرام کند

ونه طبيبيست که مرا درمان کند.

 

سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 23:22 ::  نويسنده : احسان

بـــراي بـــعضي دردها...

نـــه مي توان گريــــه کرد ، نــــه مـي توان فريـــــــــاد زد ... !

بــــراي بـــــــــــعضي دردها ...

فـــــقط مي توان نــگاه کرد و بي صدا ،

شـــــــــکــــــــــســـــــــت ... !

 

سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 23:19 ::  نويسنده : احسان

خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت

فرشته ای ظاهر شد و گفت:چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟!

خداوند پاسخ داد :  دستور کار او را دیده ای

اوباید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.

باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد.

بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته و

قلب شکسته را درمان کند.

اوباید  شش جفت دست داشته باشد!!!

 فرشته از شنیدن این حرف مبهوت شد.

گفت : شش  جفت دست ؟ امکان ندارد ؟!!

خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند!

یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار میکنید، از پشت

در بسته هم بتواند ببیندشان.

 یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد!!!

و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطا کارش نگاه

کند، بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد...

فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد : این همه کار برای یک روز خیلی زیاد

است. باشد فردا تمامش بفرمایید!

خداوند فرمود : نمی شود! چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این

همه به من نزدیک است، تمام کنم. او می تواند هنگام بیماری، خودش را

درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند  و یک بچه پنج ساله را وادار کند دوش بگیرد.

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد :اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی

بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی

که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد  فرشته پرسید : فکر هم می

تواند بکند ؟
 

خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره همدارد.

فرشته متاثر شد  : شما نابغه اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید،

چون زن ها واقعا حیرت انگیزند... 

زن ها قدرتی دارند که همه را متحیر میکند. سختی ها را بهتر تحمل می کنند.
 

بار زندگی را به دوش می کشند، ولی شادی،عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.
وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند میزنند.

وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.

و وقتی عصبانی اند میخندند.

برای آنچه باور دارند می جنگند.

در مقابل بی عدالتی می ایستند.

وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، « نه » نمی پذیرند.

بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند

بدون قید و شرط دوست میدارند.

وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند و وقتی

دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند

در مرگ یک دوست، دلشان می شکند.

در غم از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند، با این

حال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.

قلب زن است که جهان را به چرخش در میآورد.

می دانند که بغل کردن و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد.

آنها شادی و امید به ارمغان می آورند.زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند

و خداوند بزرگ  ، دانای اسرار است

 

سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 23:4 ::  نويسنده : احسان
سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 22:59 ::  نويسنده : احسان
سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 22:32 ::  نويسنده : احسان

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی

بفهمی زندگی بی عشق نازیباست

دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی

به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی

بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها

بخوانی نغمه ای با مهر

دعایت می کنم، در آسمان سینه ات

خورشید مهری رخ بتاباند

دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی

بیاید راه چشمت را

سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر

دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی

با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را

دعایت می کنم، روزی بفهمی با خدا

تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داری

و هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد

مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی

دعایت می کنم، روزی بفهمی

گرچه دوری از خدا، اما خدایت با تو نزدیک است

دعایت می کنم، روزی دلت بی کینه باشد، بی حسد

با عشق، بدانی جای او در سینه های پاک ما پیداست

شبانگاهی، تو هم با عشق با نجوا

بخوانی خالق خود را

اذان صبحگاهی، سینه ات را پر کند از نور

ببوسی سجده گاه خالق خود را

دعایت می کنم، روزی خودت را گم کنی

پیدا شوی در او

دو دست خالیت را پرکنی از حاجت و

با او بگویی:

بی تو این معنای بودن، سخت بی معناست

دعایت می کنم، روزی

نسیمی خوشه اندیشه ات را

گرد و خاک غم بروباند

کلام گرم محبوبی

تو را عاشق کند بر نور

دعایت می کنم، وقتی به دریا می رسی

با موج های آبی دریا به رقص آیی

و از جنگل، تو درس سبزی و رویش بیاموزی

بسان قاصدک ها، با پیامی نور امیدی بتابانی

لباس مهربانی بر تن عریان مسکینی بپوشانی

به کام پرعطش، یک جرعه آبی بنوشانی

دعایت می کنم، روزی بفهمی

در میان هستی بی انتها باید تو می بودی

بیابی جای خود را در میان نقشه دنیا

برایت آرزو دارم

که یک شب، یک نفر با عشق در گوش تو

اسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را به یاد آرد

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی

بگیرد آن زبانت

دست و پایت گم شود

رخساره ات گلگون شود

آهسته زیر لب بگویی، آمدم

به هنگام سلام گرم محبوبت

و هنگامی که می پرسد ز تو، نام و نشانت را

ندانی کیستی

معشوق عاشق؟

عاشق معشوق؟

آری، بگویی هیچ کس

دعایت می کنم، روزی بفهمی ای مسافر، رفتنی هستی

ببندی کوله بارت را

تو را در لحظه های روشن با او

دعایت می کنم ای مهربان همراه

تو هم ای خوب من

گاهی دعایم کن

سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 22:5 ::  نويسنده : احسان

هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است. وقتی با او روبرو شدی، مراقب باش که ...

اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع کرد و چنین گفت:

بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی. سرت را به زیر افکن تا

افسون افسانة گیسوانش نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی که از آنها شیاطین میبارند.

 گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی که مسحور شیطان میشوی.

از او حذر کن که یار و همدم ابلیس است.

مبادا فریب او را بخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند مراقب باش....

و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید، گفتم: به چشم.

شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که: خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و این از لطف خداست در حق تو.

پس شکر کن و هیچ مگو....

گفتم: به چشم.

در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش ننگریستم، و آوایش را نشنیدم.

چقدر دوست میداشتم بر موجی که مرا به سوی او میخواند بنشینم، اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز میگریختم.

هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که

نمیشناختم اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کردم .

دیگر تحمل نداشتم . پاهایم سست شد بر زمین زانو زدم، و گریستم. نمیدانستم چرا؟

قطره اشکی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست...

به خدا نگاهی کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنکه

حرفی بزنم و دردم را بگویم، میدانست.

با لبخند گفت: این زن است . وقتی با او روبرو شدی مراقب باش که او داروی درد توست.

بدون او تو غیرکاملی .

مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی که او بسیار شکننده است .

 من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم. نمیبینی که در بطن وجودش موجودی را میپرورد؟


من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفیت

دیدار زیبایی مطلق را نداری به چشمانش نگاه نکن، گیسوانش را نظر میانداز، و حرمت

حریم صوتش را حفظ کن تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم...

من اشکریزان و حیران خدا را نگریستم. پرسیدم: پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل

تهدید کردی ؟!

خدا گفت: من؟!!

فریاد زدم: شیخ آن حرفها را زد و تو سکوت کردی. اگر راضی به گفته هایش نبودی

چرا حرفی نزدی؟!!

خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت:

من سکوت نکردم، اما تو ترجیح دادی صدای شیخ را بشنوی و نه آوای مرا ...

و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان حرفهای پیشینش را تکرار میکند ...

باید گاهی سکوت کنیم ، شاید خدا هم حرفی برای گفتن داشته باشد ...

یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 23:3 ::  نويسنده : احسان

شبی از شب ها مردی خواب عجیبی دید.او دید که در عالم رویا پابه پای خداوند روی ماسه های ساحل دریا قدم میزند و در همان حال در آسمان بالاس سرش خاطرات دوران زندگیش به صورت فیلمی در حال نمایش است


او که محو تماشای زندگیش بود ناگهان متوجه شد که گاهی فقط جای پای یک نفر روی شن ها دیده می شود و آن هم وقت هایی است که دوران پردرد و سختی را طی میکرده...

بنابراین با ناراحتی رو به خدا کرد و گفت:پروردگارا....تو فرموده بودی که اگر کسی به تو روی آورد و تو را دوست بدارد در تمام مسیر زندگیش کنار او خواهی بود و محافظ او خواهی بود...

 

پس چرا در مشکل ترین لحظلت زندگی ام فقط جای پای یک نفر هست؟
چرا مرا در سخت ترین لحظاتم تهنا گذاشتی؟

خداوند لبخندی زد و فرمود:بنده ی عزیزم..من دوستت دارم و هرگز تو را تنها نگذاشتم!

زمان هایی که در رنج و سختی بودی من تورا روی دستانم بلند کرده بودم تا به سلامت از موانع و مشکلات بگذری!!!!!!!

یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 22:35 ::  نويسنده : احسان

 

حتما ضرب المثل بشنو و باور مکن را شنیده اید؟! ریشه ی این ضرب المثل حکایت جالبی است.

در زمان های دور مرد خسیسی زندگی می‌کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود. شیشه بر، شیشه ها را در صندوقی گذاشت و به مرد گفت: باربری را صدا کن تا این صندوق را به خانه ات ببرد، من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم.

از آنجایی که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری، سه نصیحت به تو می کنم که در زندگی برایت سودمند باشد.

باربر جوان که تازه به شهر آمده بود، سخنان مرد خسیس را قبول کرد. باربر صندوق را روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد به راه افتاد. کمی که راه را رفتند، باربر گفت : بهتر است در بین راه یکی یکی سخنانت را بگویی.

مرد خسیس کمی فکر کرد.

نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود. به باربر گفت: اول آن که سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است، بشنو و باور نکن. باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد؛ زیرا هر بچه ای این مطلب را می دانست؛ ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحت ها بهتر از این باشد.

همین طور به راه ادامه دادند تا این که بیشتر از نصف راه را سپری کردند. باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چیست؟

مرد که نکته ای به ذهنش نمی رسید، پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل می بردم. یکباره موضوعی به ذهنش رسید و گفت: بله پسرم، نصیحت دوم این است، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است، بشنو و باور نکن. باربر خیلی ناراحت شد و فکر کر، نکند این مرد مرا سرکار گذاشته است ، ولی باز هم سخنی نگفت.

دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت: خوب نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی ازبقیه بهتر باشد. مرد از این که بارهایش مجانی به خانه رسانده بود، خوشحال بود و به مرد گفت : اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد، بشنو و باور مکن. مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند. بنابراین، هنگامی که می خواست صندوق را روی زمین بگذارد، آن را رها کرد و صندوق با شدت به زمین خورد، بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت: اگر کسی گفت که شیشه های این صندوق سالم است، بشنو و باور مکن.

از آن پس وقتی کسی حرف بیهوده ای می زند تا دیگران را فریب دهد، گفته می‌شود: بشنو و باور مکن.

یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 22:25 ::  نويسنده : احسان


عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم.
همان یک لحظه اول ،
که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ،
جهانرا با همه زیبایی و زشتی ،
بروی یکدیگر ،ویرانه میکردم.


عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ،
نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ،
بر لب پیمانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامۀ رنگین
زمین و آسمانرا
واژگون ، مستانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
نه طاعت می پذیرفتم ،
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ،
پاره پاره در کف زاهد نمایان ،
سبحۀ، صد دانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،
آواره و ، دیوانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان ،
سراپای وجود بی وفا معشوق را ،
پروانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،
تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد ،
گردش این چرخ را
وارونه ، بی صبرانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم.
که میدیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنۀ این علم عالم سوز مردم کش ،
بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری ،
در این دنیای پر افسانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !
چرا من جای او باشم .
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ،تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد،!
و گر نه من بجای او چو بودم ،
یکنفس کی عادلانه سازشی ،
با جاهل و فرزانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !

یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 22:8 ::  نويسنده : احسان

سوختم باران بزن شايد تو خاموشم كني

شايد امشب سوزش اين زخم ها را كم كني

آه باران من سراپاي وجودم آتش است

پس بزن باران بزن شايد تو خاموشم كني

یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 22:3 ::  نويسنده : احسان

وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه باید ها

هر روز بی تو روز مباداست

آیینه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارند
آیینه ها که دعوت دیدارند
دیدارهای کوتاه

از پشت هفت دیوار
دیوارهای صاف
دیوارهای شیشه ای شفاف
دیوارهای تو
دیوارهای من
دیوارهای فاصله بسیارند

آه..

دیوارهای تو همه آیینه اند

آیینه های من همه دیوارند.

یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 21:58 ::  نويسنده : احسان

همسفر!
در این راه طولانی كه ما بی‌خبریم
و چون باد می‌گذرد
بگذار خرده اختلاف‌هایمان با هم باقی بماند


خواهش می‌كنم! مخواه كه یكی شویم، مطلقا
مخواه كه هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم
و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد
مخواه كه هر دو یك آواز را بپسندیم


یك ساز را، یك كتاب را، یك طعم را، یك رنگ را
و یك شیوه نگاه كردن را
مخواه كه انتخابمان یكی باشد، سلیقه‌مان یكی و رویاهامان یكی.
هم‌سفر بودن و هم‌هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست.
و شبیه شدن دال بر كمال نیست، بلكه دلیل توقف است

عزیز من!
دو نفر كه عاشق‌اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، واجب نیست كه هر دو صدای كبك، درخت نارون، حجاب برفی قله علم كوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند

.
اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت كه یا عاشق زائد است یا معشوق و یكی كافی است.
عشق، از خودخواهی‌ها و خودپرستی‌ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست

.
من از عشق زمینی حرف می‌زنم كه ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن یكی در دیگری.

عزیز من!
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یكی نیست، بگذار یكی نباشد .
بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.
بخواه كه در عین یكی بودن، یكی نباشیم.
بخواه كه همدیگر را كامل كنیم نه ناپدید

.
بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز كه مورد اختلاف ماست، بحث كنیم ،اما نخواهیم كه بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند.
بحث، باید ما را به ادراك متقابل برساند نه فنای متقابل .
اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف در میان نیست

.
سخن از ذره ذره واقعیت‌ها و حقیقت‌های عینی و جاری زندگی است.
بیا بحث كنیم.
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم.
بیا كلنجار برویم .
اما سرانجام نخواهیم كه غلبه كنیم

.
بیا حتی اختلاف‌های اساسی و اصولی زندگی‌مان را، در بسیاری زمینه‌ها، تا آنجا كه حس می‌كنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می‌بخشد نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ كنیم.
من و تو حق داریم در برابر هم قدعلم كنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم.
بی‌آن‌كه قصد تحقیر هم را داشته باشیم .
عزیز من! بیا متفاوت باشیم.

 

یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 21:40 ::  نويسنده : احسان


تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، با بيقراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقيانوس چشم می‌دوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمی‌آمد.


سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد، روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟»

 
صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم

آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی كه بنظر می‌رسد كارها به خوبی پيش نمی‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج.
دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.
برای تمام چيزهای منفی كه ما بخود می‌گوييم، خداوند پاسخ مثبتي دارد،

تو گفتی «آن غير ممكن است»، خداوند پاسخ داد «همه چيز ممكن است»،

تو گفتی «هيچ كس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»،
تو گفتی «من بسيار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»،
تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من كافی است»،
تو گفتی «من نمی‌توانم مشكلات را حل كنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدايت خواهم كرد»،
تو گفتی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر كاری را با من می‌توانی به انجام برسانی»،

تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پيدا خواهد كرد»،


تو گفتی «من نمی‌توانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام»،
تو گفتی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»،


تو گفتی «من هميشه نگران و نااميدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هايت را به دوش من بگذار»،

تو گفتی «من به اندازه كافی ايمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به يك اندازه ايمان داده ام»،

تو گفتی «من به اندازه كافی باهوش نيستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»،
تو گفتی «من احساس تنهايی می‌كنم»، خداوند پاسخ داد
«
من هرگز تو را ترك نخواهم كرد»،
_________________

 

جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 17:30 ::  نويسنده : احسان


نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد ،یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت .پس از روزهای طولانی و کـــار کردن و زحمت کشیـدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او رااز کار بازنشسته کنند .

 

صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار برحرفـــش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کـــــــــــرد ،سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده  بگیرد .

نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کــــــــــار راضی نبود،پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود ، برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شــــــد و به زودی و به خاطررسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد .

او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد ، صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار بــه آنجا آمــدزمان تحویل کلید ، صاحب کارآن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طـــرف مـــن به تو به خاطر سالهای همکاری!نجار ، یکه خورد و بسیارشرمنده شد ،در واقع اگر او میدانستکه خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می بـرد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار مـــــی برد ،یعنی کـــار را به صورت دیگــری پیش میبرد .
این داستان ماست
ما زندگیمان را میسازیم ، هر روز میگذرد ، گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم .

 اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگــــــــــــــی خود میکنیم .فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست .

شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند کــــــــه بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود . یک تخته در آن جای میگیردو یک دیواربرپا میشود .


مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید

 

جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 17:22 ::  نويسنده : احسان

استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم ، 100 گرم ،150 گرم.
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد .

استاد پرسید :

خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟

یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.

حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟
شاگرد دیگری جسارتا گفت : دست تان بی حس می شود .
عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند . و مطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید.
و همه شاگردان خندیدند.

استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است ؟

شاگردان جواب دادند : نه

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟

درعوض من چه باید بکنم ؟

شاگردان گیج شدند . یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت : دقیقا مشکلات زندگی هم مثل همین است .

اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید .

اشکالی ندارد . اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ،به دردخواهند آمد .

اگر بیشتر از آن نگهشان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

  

فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است که درپایان هر  روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند ،
هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید!

 

   دوست من ، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری .

  زندگی همین است!

 

جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 17:18 ::  نويسنده : احسان

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او

را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن

شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.


یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه

می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که

از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟


از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به

کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف

نزدیم. او گریه می‌کرد.

می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم

جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت

 

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید

شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه‌ام را بردارد.

نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من

گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود.

از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم

به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم.

آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم

ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود.

فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.


روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام

نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از

گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم.

وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.


صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط

یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر

دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات

پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود

 
برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی

که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن

یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم.

فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان

قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.


از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با

هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس

خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده.

اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر

او را در آغوشم داشتم.

کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به

سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم

بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به

همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی

صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که

من برای این زن چه کار کرده‌ام.


در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان

برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز

پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع

به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد.

این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس

مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم

که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است.

ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و

بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش

مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را

محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این

لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب

بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته

بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.


اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به

سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و

گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به

سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم.

می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام

هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب

داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

 زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات

زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم

دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق

خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است.

 یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و

سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای

همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند

زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق

بیروم می‌آورمت.


شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا

رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود

که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او

می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان

بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.


جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و

سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان

خوشبختی نمی‌آورند.

سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت

بین خود انجام دهید

پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 20:4 ::  نويسنده : احسان

گاهی دلم برای خودش تنگ میشود


دلم برای خودش که فراموشش کرده است تنگ میشود

.
دلم که برای خودش نیست.مال آدمهایی هست که هر لحظه مواظب دلشان بود که
نرنجد...نلرزد...نگیرد...نشکند...

بی آنکه بداند آیا آنها هم مواظب اوهستندکه
نرنجد...نلرزد...نگیرد...نشکند...؟؟؟

حالا که دلم برای خودش تنگ شده است.میبیند چه آسان رنجیده است ودم نزده است چه آسان گرفته است وفراموش کرده است ..

وچه آسان لرزیده است وبه روی خودش نیاورده است.چه آسان شکسته است ودیگر ازاوچیزی نمانده است.

وحالا دراین تاریکی...دراین ظلمت شب درپی مرهمی برای ترمیم است وبدون اینکه بداند قحطی محبت همه جا را فراگرفته است.

دراین قحطی محبت دیگر دلی برای دل دیگری پر نمیزند...انگار همه برای حفظ آن بلورغروردرانتظاردلی هستند برای رسیدن...

اما افسوس که دیگر دریاچه ی محبت ها آنقدر درزیرخورشیدانتظار مانده است که ازآن کویر بی احساسی به جامانده است...

وزمانی که زبان میگشایی ومی گویی که بی احساس شدم....هنوز کسی در باورش نمیگنجدکه آنها هم دریاچه ی محبتشان خشک شده

واز آن کویری به جا مانده است وآنها همه سراب میبینند.
آری ای دوست آنقدر خود تشنه ی محبتی که سراب میبینی.
ویک سوال به جا می ماند:
آیا کسی که خود تشنه است میتواند تشنگی دیگری را برطرف کند؟

پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 16:11 ::  نويسنده : احسان

شاگردي از استادش سئوال كرد، استاد اصولا منطق چيست ؟


معلم كمي فكر كرد و جواب داد: گوش كنيد ، مثالي مي زنم ، دو مرد، پيش من

مي آيند. يكي تميز وديگري كثيف من به آن ها پيشنهاد مي كنم حمام كنند.

شما فكر مي كنيد، كدام يك اين كار را انجام دهند ؟


هردو شاگرد يك زبان جواب دادند : خوب مسلما كثيفه !

معلم گفت : نه ، تميزه . چون او به حمام كردن عادت كرده و كثيفه قدرآن را نمي داند.

پس چه كسي حمام مي كند ؟

حالا پسرها مي گويند : تميزه !

معلم جواب داد : نه ، كثيفه ، چون او به حمام احتياج دارد.وباز پرسيد :

خوب ، پس كداميك از مهمانان من حمام مي كنند ؟

يك بار ديگر شاگردها گفتند : كثيفه !

معلم دوباره گفت : اما نه ، البته كه هر دو ! تميزه به حمام عادت دارد و كثيفه به حمام احتياج دارد. خوب بالاخره كي حمام مي گيرد ؟

بچه ها با سر درگمي جواب دادند : هر دو !

معلم بار ديگر توضيح مي دهد : نه ، هيچ كدام ! چون كثيفه به حمام عادت ندارد و

تميزه هم نيازي به حمام كردن ندارد!

شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولي ما چطور مي توانيم تشخيص دهيم ؟هر بار

شما يك چيزي را مي گوييد و هر دفعه هم درست است.

معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شديد ، اين يعني: منطق !

و از ديدگاه هر كس متفاوت است.

 

پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 11:49 ::  نويسنده : احسان

بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا

زندگی همچون بادکنکی است در دستان کودکی
که همیشه ترس از ترکیدن آن لذت داشتنش را از بین میبرد

شاد بودن تنها انتقامی است که میتوان از دنیا گرفت
پس همیشه شاد باش

امروز را برای ابراز احساس به عزیزانت غنمینت بشمار
شاید فردا احساس باشد اما عزیزی نباشد

کسی را که امیدوار است هیچگاه ناامید نکن
شاید امید تنها دارائی او باشد

اگر صخره و سنگ در مسیر رودخانه زندگی نباشد
صدای آب هرگز زیبا نخواهد شد

هیچ وقت به خدا نگو یه مشکل بزرگ دارم
به مشکل بگو من یه خدای بزرگ دارم

دوست داشتن بهترین شکل مالکیت
و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن است

خوب گوش کردن را یاد بگیریم
گاه فرصتها بسیار آهسته در میزنند

وقتی از شادی به هوا میپری
مواظب باش کسی زمین رو از زیر پاهات نکشه

مهم بودن خوبه
ولی خوب بودن خیلی مهم تره

فراموش نکن قطاری که ار ریل خارج شده، ممکن است آزاد باشد
ولی راه به جائی نخواهد برد

میتوانی بگوئی : صبح به خیر خدا جان
یا بگوئی : خدا به خیر کنه، باز صبح شده
انتخاب با توست

اگر در کاری موفق شوی
دوستان دروغین و دشمنان واقعی بدست خواهی آورد

زندگی کتابی است پر ماجرا
هیچگاه آن را به خاطر یک ورقش دور نینداز

مثل ساحل آرام باش تا مثل دریا بی قرارت باشند

جائی در پشت ذهنت به خاطر بسپار
که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست

یک دوست وفادار تجسم حقیقی از جنس آسمانی هاست
که اگر پیدا کردی قدرش را بدان

فکر کردن به گذشته
مانند دویدن به دنبال باد است

باد همیشه می وزد
میتوانی در مقابلش هم دیوار بسازی، هم آسیاب بادی
تصمیم با توست

آدمی ساخته افکار خویش است
فردا همان خواهد شد که آنروز به آن می اندیشد

برای روزهای بارانی سایه بانی باید ساخت
برای روزهای پیری اندوخته ای باید داشت

برای آنان که مفهوم پرواز را نمیفهمند
هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر میشوی

فرق است بین دوست داشتن و داشتن دوست
دوست داشتن امری لحظه ایست
ولی داشتن دوست استمرار لحظه های دوست داشتن است

اگر روزی عقل را بخرند و بفروشند
ما همه به خیال اینکه زیادی داریم فروشنده خواهیم بود

علف هرز چیه؟!
گیاهی که هنوز فوایدش کشف نشده
پس هرگز دنیا را بی ارزش حساب نکن

زنان هوشیارتر از آن هستند
که مردانگی خود را به همسران خود نشان بدهند
سعی کن اعتمادت از آنها سلب نشود

تاریک ترین ساعت شب درست ساعات قبل از طلوع خورشید است
پس همیشه امید به روشنایی داشته باش

چه خوب می شد اگر، اطلاعات را با عقل اشتباه نمی گرفتیم و عشق را با هوس
و حلال را با حرام و دنیا را با عقبی و رحمان را با شیطان

بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا

پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 11:36 ::  نويسنده : احسان

به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...

خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.

زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.

آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ...

و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند

.
به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.

بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...

فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.

زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با

من سخن می گوید نمی شنوم ...!

خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها

از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم :

هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم

قبل از رفتنم به محل کار یک قاشق آرامش بخورم .

هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.

زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم .

و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.

امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:

 

رنگین کمانی به ازای هر طوفان ،

لبخندی به ازای هر اشک ،

دوستی فداکار به ازای هر مشکل ،

نغمه ای شیرین به ازای هر آه ،

و اجابتی نزدیک برای هر دعا .

جمله نهایی :

عيب کار اينجاست که من ' آنچه هستم ' را با ' آنچه بايد باشم ' اشتباه مي کنم ، خيال ميکنم آنچه بايد باشم

هستم، در حاليکه آنچه هستم نبايد باشم .

پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 11:30 ::  نويسنده : احسان

ارزشمندترين چيزهای زندگي معمولا ديده نمي شوند ويا لمس نمي گردند، بلکه در دل حس مي شوند . پس از 21 سال زندگي مشترک همسرم از من خواست که با کس ديگري براي شام و سينما بيرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولي مطمئن است که اين زن هم مرا دوست دارد و از بيرون رفتن با من لذت خواهد برد. آن زن مادرم بود که 19 سال پيش از اين بيوه شده بود ولي مشغله هاي زندگي و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقي ونامنظم به او سر بزنم . آن شب به او زنگ زدم تا براي سينما و شام بيرون برويم . مادرم با نگراني پرسيد که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادي بود که يک تماس تلفني شبانه و يا يک دعوت غير منتظره را نشانه يک خبر بد ميدانست . به او گفتم: به نظرم رسيد بسيار دلپذير خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشيم. او پس از کمي تامل گفت که او نيز از اين ايده لذت خواهد برد . آن جمعه پس از کار وقتي براي بردنش مي رفتم کمي عصبي بودم. وقتي رسيدم ديدم که او هم کمي عصبي بود کتش را پوشيده بود و جلوي درب ايستاده بود، لباسي را پوشيده بود که در آخرين جشن سالگرد ازدواجش پوشيده بود. با چهره اي روشن هم چون فرشتگان به من لبخند زد . وقتي سوار ماشين مي شد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم براي گردش بيرون مي روم و آنها خيلي تحت تاثير قرار گرفته اند. ما به رستوراني رفتيم که هر چند لوکس نبود ولي بسيار راحت و دنج بود . دستم را چنان گرفته بود که گوئي همسر رئيس جمهور بود. پس از اينکه نشستيم به خواندن منوي رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالاي منو نگاهي به چهره مادرم انداختم و ديدم با لبخندي حاکي از ياد آوري خاطرات گذشته به من مي نگرد، و به من گفت يادش مي آيد که وقتي من کوچک بودم و با هم به رستوران مي رفتيم او بود که منوي رستوران را مي خواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کني و بگذاري که من اين لطف را در حق تو بکنم . هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولي داشتيم، هيچ چيز غير عادي بين ما رد و بدل نشد بلکه صحبت ها پيرامون وقايع جاري بود و آن قدرحرف زديم که سينما را از دست داديم . وقتي او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بيرون خواهد رفت به شرط اينکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم . وقتي به خانه برگشتم همسرم از من پرسيد که آيا شام بيرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خيلي بيشتر از آنچه که مي توانستم تصور کنم . چند روز بعد مادرم در اثر يک حمله قلبي شديد درگذشت و همه چيز بسيار سريع تر از آن واقع شد که بتوانم کاري کنم . کمي بعد پاکتي حاوي کپي رسيدي از رستوراني که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خورديم به دستم رسيد . يادداشتي هم بدين مضمون بدان الصاق شده بود: نميدانم که آيا در آنجا خواهم بود يا نه ولي هزينه را براي 2 نفر پرداخت کرده ام يکي براي تو و يکي براي همسرت. و تو هرگز نخواهي فهميد که آن شب براي من چه مفهومي داشته است، دوستت دارم پسرم . در آن هنگام بود که دريافتم چقدر اهميت دارد که به موقع به عزيزانمان بگوئيم که دوستشان داريم و زماني که شايسته آنهاست به آنها اختصاص دهيم. هيچ چيز در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست . زماني که شايسته عزيزانتان است به آنها اختصاص دهيد زيرا هرگز نميتوان اين امور را به وقت ديگري واگذار نمود.

يادمان باشد اگر شاخه گلي را چيديم وقت پر پر شدنش سوز و نوايي نکنيم...

 

يادمان باشد سر سجاده عشق جز براي دل محبوب دعايي نکنيم...

 

يادمان باشد از امروز خطايي نکنيم گرچه در خود شکستيم صدايي نکنيم...

 

يادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند طلب عشق ز هر بي سر و پايي نکنيم.

پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 1:14 ::  نويسنده : احسان

 

ازدواج وقتی می تواند موفق و سازنده باشد که بدانید چه چیزی از آن می خواهید. چرا با این فرد به خصوص ازدواج می کنید و بعد از رفتن زیر یک سقف از او چه انتظاراتی دارید. در این صورت می توانید امیدوار باشید که با چشم باز راهی مسیر تاهل شده اید.

ازدواج وقتی می تواند موفق و سازنده باشد که بدانید چه چیزی از آن می خواهید. چرا با این فرد به خصوص ازدواج می

کنید و بعد از رفتن زیر یک سقف از او چه انتظاراتی دارید. در این صورت می توانید امیدوار باشید که با چشم باز راهی

مسیر تاهل شده اید.

برای داشتن یک ازدواج موفق، باید قبل از ازدواج تکلیفتان را با این سوالات مشخص کنید:

سوالاتی که برای انتخاب یک همسر مناسب، باید به آن پاسخ داد

1-چه کسی باعث رشد شما می شود؟

2- چه کسی به نیازهای روحی شما بهتر پاسخ می دهد؟

3- با چه کسی راحت تر می توانید کنار بیایید؟

4- چه کسی نیازهای مادی شما را بهتر برآورده می کند ؟

5- چه کسی باعث خشنودی و رضایت خاطر بیش تر شما می شود؟

بعد از پاسخگویی به این سوالات، باید اولویت ملاک ها و معیار ها در انتخاب همسر را در نظر داشته باشید. این ملاک ها عبارتند از:

الف- ملاک های درجه اول: این ملاک ها بسیار مهم تر از ملاک های درجه دوم هستند و کار ارزیابی را باید از این ملاک ها شروع کرد.

1- ایمان 2-اخلاق 3- تشابه علاقه ها و سلیقه ها

ب- ملاک های درجه دوم: این ملاک بستگی به شرایط اقتصادی و پایگاه اجتماعی آن ها دارد به گونه ای که بیشتر از حد به

این ملاک ها اهمیت می دهند دچار درد سرهای بزرگی می شوند عده زیادی باید توجه داشته باشند به دلیل زرق و برقی که

این ملاک ها دارندافراد نباید بی جهت گم شده شان را در دارندگان این ملاک ها جستجو کنند و گذشته از ظاهر به گشت

گذاری هم در باطن افراد باشید. این نکته را به خاطر بسپاریدکه ازدواج برای توانمندی شخصیت فضایل اخلاق و به نمایش

گذاشتن جوانمردی و محبت زنانگی و یافتن عزت نفس است. 1- ثروت 2- تحصیلات

توقع از وظایف و مسئولیت های خانوادگی

زن و شوهر باید درباره وظایف و مسئولیت های زناشویی وحدت نظر داشته باشند طرز فکر افراد به دو دسته تقسیم می

شود: بعضی از افراد درمورد وظایف و مسئولیت های زن وشوهر سنتی فکر می کنند. به این معنا که زن مدیریت خانه را

بر عهده بگیرد و مرد مدیریت بیرونی منزل را. این نوع افراد باید با فردی ازدواج کنند که با او هم فکر باشد. اما دسته دوم

شیوه مدیریت مشارکتی هستند که براساس ویژگیها ی فطری و طبیعی در زن و مرد است.

اختلاف هایی که می تواند به خوشبختی زندگی زنا شویی لطمه بزند عبارتند از:

1- میزان انرژی: وقتی یکی از طرفین پر انرژی و در مقابل همسر او کم انرژی باشد. این افراد به مشکل عدیده ای

برخورد می کنند و این اختلاف در زمینه های معاشرت اجتماعی، و مذهبی خود را نشان می دهد.

2- عادات شخصی: وقتی زن وشوهر عادات شخصی متفاوتی با هم دارند به تدریج وحدت میان آنها رو به نقصان می رود و

این در مواردی مانند وقت شناسی، نظم و ترتیب، وابستگی، و احساس مسئولیت اشاره کرد.

3- استفاده از پول: بسیاری از زوجها در اثرفقدان بر سر مسائل مالی دچار مشکل می شوند یکی می خواهد پولش را پس

انداز کند و دیگری به خرج کردن پول و خوش بودن در لحظه علاقمند است اختلافاتی مانند این می تواند بر زندگی زنا

شویی تأثیر بگذارد.

4- علائق و مهارت های کلامی : اگر یکی از زوجین پر حرف و دیگری کم حرف باشد چه مشکلی پیش می آید؟ اگر یکی

به هنگام صرف غذا علاقمند به حرف زدن باشد و همسرش بخواهد سکوت کند یا یکی از طرفین علاقمند به مکالمه ی تلفنی

طولانی باشد زمینه اختلاف را پایه ریزی کرده اند.


قبل از ازدواج این 25 سئوال را حتماً از همسر آینده خود بپرسید:

1. آیا شما می‌خواهید بچه‌دار شوید؟ اگر مایلید چند فرزند؟

2. اگر زمانی مشخص شد من یا شما قادر به بچه‌دار شدن نیستیم، آیا قبول دارید که فرزندی را از پرورشگاه بپذیریم و بزرگ کنیم

3. اگر در آینده صاحب فرزند شویم، آیا حاضرید او را به مهدکودک بفرستیم؟ در غیر این صورت چه کسی از او نگهداری خواهد کرد؟

4. آیا مادر باید از شغل خود چشم بپوشد و از فرزندان نگهداری کند؟ در این صورت وضعیت مالی زندگی مشترک به چه

وضعی در خواهد آمد؟ آیا مرد خانه قادر است در این صورت زندگی را به تنهایی اداره کند؟

5. تعطیلات را چگونه بگذرانیم؟ آیا برنامه تعطیلات را دو نفری خواهیم گذراند یا حتماً باید با فامیل به تعطیلات برویم؟

6. در مواقعی که جر و بحث پیش می‌آید،چه واکنشی نشان می‌دهید؟ آیا عصبانی می‌شوید؟ در صورت عصبانیت چه رفتاری از خود نشان می‌دهید؟‌

7. نظر شما در مورد تعهد به زندگی چیست؟

8. در مورد فرزندان چه رفتار و انطباقی مدنظرتان است؟

9. عقاید مذهبی شما چگونه است؟

10. در مورد روابط زناشویی چه‌نظری دارید؟

11. در مورد مسائل مالی چه‌نظری دارید؟ درآمد هرکدام از ما چگونه خرج می‌شود؟

12. هزینه‌های زندگی بر چه مبنایی تعیین می‌شود؟ منبع درآمد چگونه است و آیا کفایت زندگی مشترک را می‌کند؟ آیا امکان پس‌انداز وجود خواهد داشت؟

13. .2سال، 5 سال، 10 سال و 20 سال آینده، خود را چگونه می‌بینید؟

14. ساعات خواب و بیداری و کارتان چگونه است؟ صبح‌ها زود بلند می‌شوید؟ آیا عادت دارید شب‌ها تا دیروقت بیدار باشید؟

15. چه‌کسی مسئول خرید منزل، پخت و پز و تمیز کردن است؟ آیا در این زمینه کمک می‌کنید؟

16. عادت خرج‌کردن پول در شما چگونه است؟ هر ماه چه میزان پس‌انداز می‌کنید؟

17. آیا در خانواده شما سابقه بیماری روانی وجود دارد؟

18. در مورد مسائل زیر،اهداف طولانی‌مدت و کوتاه‌مدت شما چگونه است: شغل، فرزندان، مالکیت منزل و هر نوع متعلقات که به هر دوما مربوط است؟

19. کجا زندگی خواهیم کرد؟ محل سکونت و منزل ما کجا و با چه شرایطی خواهد بود؟‌

20. شهر محل سکونت ما کجا خواهید بود؟ آیا این شهر تغییر می‌کند؟

21. آیا شغل شما به صورتی است که مجبورید شب‌ها کار کنید؟

22. آیا برای همسر آینده خود محدودیت‌هایی در ذهن دارید؟

23. وقتی استرس دارید، ناراحتید و یا درگیری ذهنی شدیدی دارید، بهترین روش کمک به شما چیست؟

24. اگر در ازدواج مشکلی پیش بیاید، تا چه مدت می‌توانید صبر کرده و مشکل را حل کنید؟ آیا مسئله‌ای در ذهنتان وجود

دارد که اگر در زندگی مشترک بروز کند به‌نظرتان غیرقابل ترمیم و جبران است؟

25. پنج روش کوچکی که شما به وسیله آن هر روز می‌توانید به همسرتان بگویید و نشان دهید که دوستش دارید (البته بدون

آنکه همسرتان تقاضا کند) چیست؟ پاسخ بعضی سوِالات به زمان زیادی احتیاج دارد. برای پاسخ به این سوِالات بهتر است

هر دوی شما وقت بگذارید.

نگذارید نداشتن پاسخ برای یک سوِال مانع بررسی سایر سوِالات شود. اگر پاسخ یک سوِال به تفکر بیشتری احتیاج دارد

،فعلاً از آن بگذرید و به سراغ سوِال بعدی بروید. یادتان باشد بهترین ازدواج‌ها بر مبنای پایه و اساس محکم و قوی استوار

شده‌اند

 

 

 

پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 1:0 ::  نويسنده : احسان

وقتی دو نفر با هم ازدواج می کنند، طبیعی است که دوست دارند بیشتر از هم بدانند

و همین مساله باعث می شود تلاش کنند دنیای هم را بیشتر کشف کنند و البته به

آن وارد شوند. با این روند نزدیکی، مرزهای زیادی جابجا می شود. اتفاقی که گاهی

باعث می شود یکی از طرفین احساس خطر کنند؛ احساسی که ممکن است ناشی

از حساسیت زیاد خود او یا زیاده روی طرف مقابلش باشد اما به خاطر پایبندی به

قسم راستشان در مورد صداقت، سعی می کنند جا نزنند.

گاهی این جا نزدن و عقب نکشیدن باعث می شود تمامیت شخصی یکی از طرفین یا

هر دو زیر سوال برود و بعد مدتی رابطه را به جایی ببرد که نباید. بحث در مورد تعریف

حریم خصوصی در زندگی مشترک، حد و حدود آن و البته رابطه داشتن حریم

خصوصی با صداقت، موضوع این شماره ماست.

 

حل شده در وضعیت «ما»

ازدواج ادغام دو فردیت است، مثل واکنش شیمیایی؛ مثلا مولکول کلر با هیدروژن

ترکیب می شود ومی شود هیدروکلراید. بعد از این واکنش شیمیایی، دیگر نه

هیدروژن، هیدروژن باقی می ماند و نه کلر، کلر؛ دیگر هیچ کدام ماهیت قبلی خود را

ندارندت و ماهیت جدیدی پیدا کرده اند. شباهتی که این وضعیت به ازدواج دارد، این ا

ست که ازدواج یک وضعیت جدید درست می کند.

 

بعد از ازدواج، آن پسر دیگر آن پسر سابق نیست و آن دختر هم همینطور. در واقع،

مضاف الهی به این دو نفر اضافه شده که بار و وزن دارد. البته این به معنی آن نیست

که در وضعیت ازدواج، کلا هویت اولیه آدم ها از بین برود. به نظر می رسد باید به این

قاعده تن بدهیم که این رابطه، رابطه ای دارای سه فضاست؛ فضای «من»، فضای

«تو» و فضای «ما».

این فضای من با فضای من قبل از ازدواج کمی فرق می کند. خیلی ها در این زمینه

به اشتباه می افتند که جای توضیح و مثال دارد. من یکسری دوست دارم و ازدواج

میکنم. باید ببینم خود من تا چه حد بعد از ازدواج می توانم با این دوستانم مثل گذشته

ارتباط داشته باشم؟ دنیای من بعد از ازدواج با دنیای من قبل از ازدواج چه تفاوت

هایی پیدا کرده؟ جواب این سوال ها می گوید که قطعا معاشرت هایم با دوستان

تحت تاثیر قرار می گیرد و به طور طبیعی کمتر می شود.

البته به همان میزان هم یکسری دوستان جدید به زندگی من اضافه می شوند که به

تعبیری، با هم هم دنیاتریم. این یعنی ما سنخیت جدیدی پیدا می کنیم که باعث می

شودخود به خود از یکسری آدم ها جدا می شویم و به دسته جدیدی ملحق می

شویم. یک وقت هایی هم هست که ما با آدم های سابق هنوز هم دنیا هستیم و می

توانیم باز با هم مثل سابق معاشرت کنیم اما همسرمان از این وضعیت خوشش نمی آید.

 

این یعنی که این فضا در فضای «منِ» جدید هم می گنجد اما در فضای «ما» مشکل

ساز شده. حالا شاید دلیل همسری که از این قضیه خوشش نمی آید خیلی روشن و

موجه نباشد. به نظر می رسد برای اینکه دچار چنین بی چارچوبی و بی قاعدگی

نشویم. باید رابطه و انتظاراتمان را ببریم در چارچوبی که این موارد در آن رعایت بشود:

۱- وقتی ازدواج می کنی، خودت فارغ از همسرت باید از یکسری آدم ها فاصله بگیری

و با یکسری آدم ها ارتباط برقرار کنی.

۲- یکسری آدم ها هستند که همچنان می توانند در دایره دوستی و رابطه شما بمانند

ولی به نظر می رسد رابطه شان با ازدواج شما مشکل دارد: یعنی ازدواج شما با

رابطه آنها مشکل دارد. در مورد این دسته باید گفت و گو کرد. اگر نتیجه موضوع بی

منطقی باشد، باید بی خیال ماجرا شد، چون این داستان ته ندارد. آدمی که بی

منطق یا سلطه گر است، در بقیه موارد زندگی هم همینطوری است ولی اگر یک

منطق و نگرانی سالمی وجود دارد، باید به نتیجه مسالمت آمیزی در مورد آن رسید.

نگیر، نمی توانی پس بدهی

فضای شخصی «او»، فضای شخصی و خصوصی اوست. باید به سلیقه «او» احترام

گذاشت و برای فردیتش حق و حقوق قائل شد. او موسیقی پاپ دوست دارد و من

موسیقی سنتی. باید «ما»ی موجود در تفکر هر کدام از ما آنقدر غلیظ باشد که این

«من» ها دردسر نشوند.

این «ما» هم البته طول می کشد تا ساخته شود؛ یعنی اینطور نیست که ما با یکی

ازدواج کنیم و این «ما» محقق بشود. «ما»ی سال اول ازدواج خیلی مای شکننده،

ظریف و کلیشه ای است. بد هم نیست. آدم ها از همین کلیشه راه خودشان را پیدا

می کنند. همیشه یک نسبت پویایی بین این سه فضا وجود دارد؛ بعد هم یک

هوشمندی باید در این فضا وجود داشته باشد. هیچ کس نباید فضای شخصی

همسرش را از او بگیرد. به این خاطر که نمی تواند جای خالی آن فضای گرفته شده

را پر کند؛ مثلا، مرد دوستانی دارد که در ارتباط با آنها جوک می گوید، تفریحات مردانه

می کند و حالش خوب می شود.

 

وقتی زنی بخواهد این فضای «منِ» مرد را حذف کند، خودش نمیتواند جایگزینی برای

آن باشد. در مورد زنان هم همین بحث صادق است. زنان هم فضاهایی دارند که

مختص به خودشان وفضای «من» خودشان است.

مثلا حرف هایی ظریف و ریز و جزئی که در فضاهای مطلقا زنانه زده می شود، مثل

اینکه: «امشب دامن آبی مو بپوشم بهتره یا قرمزه رو؟» مردها به این حرف ها می

گویند، حرف های خاله زنکی اما واقعیتش این است که اینها از آن دسته حرف هایی

است که در فضای مردانه نمی گنجد. مرد نباید این فضا را از همسرش بگیرد، چون

خودش نمی تواند جایگزینی برای آن باشد؛ زن ها در همین مدل حرف هایشان هم

کلی انرژی عاطفی رد و بدل می کنند که مردها هیچ وقت نمی توانند چنین کاری بکنند.

مردها هر کجا نهاد اجتماعی ساخته اند که آنجا بین خودشان به تبادل احساسی

بپردازند، عملا به نتیجه نرسیده اند اما زن ها اغلب موفق بوده اند. آنها خیلی بی

دردسر هر کجا که به هم می رسند و جمع می شوند، چه مهمانی باشد، چه

آرایشگاه یا باشگاه، از پس این کار خوب برمی آیند. اصل نکته اینکه عقل سلیم می

گوید اصلا سمت آن فضایی که متعلق به جنس تو نیست، نرو. مگر اینکه نسبت به آن

فضا احساس خطر کنی و بخواهی کار ویژه ای انجام بدهی.

تئوری دوری و دوستی

تجربه نشان داده که هیچ کسی نه تنها نباید فضای شخصی طرف مقابلش را بگیرد،

بلکه حتی نباید به خودش اجازه بدهد که به هر دلیل و استدلالی درون آن هم سرک

بکشد. همزمان، هیچ کدامشان هم نباید از دیگری بخواهد که اجازه بدهد وارد فضای

شخصی او بشود؛ مساله ای که به اعتماد به نفس و شناخت هر کسی از خودش

برمی گردد. مثلا تصور کنید مردی بیاید در جمع زنانه و همراه همسرش باشد، چه

احساسی به این مرد باید دست بدهد؟ منظور این است که هر دو طرف عمدا و

آگاهانه وارد فضای «من» همدیگر نشوند وگرنه در زندگی وقت هایی هست که

ناخودآگاه یا به ناچار با این فضای «من» دچار اصطکاک می شوند.

در این زمینه، یک نکته ظریف در فرهنگ ما وجود دارد. قدیم ها وقتی مردی زیاد در

خانه می ماند، خود زن او را بیرون از خانه می فرستاد تا فضاهایشان زیادی با هم

قاطی نشود. یک جور تلاش هوشمندانه برای چیزی که می شود به دوری ودوستی تعبیرش کرد.

به حد تحمل نزدیک شو

نباید به سمت فتح تمام فضاهای شخصی یک شریک پیشروی کرد. آدم باید بسنده

کند به مقداری که می تواند تحمل کند. حواستان باشد، به میزانی که فتح می کنید، ا

جازه فتح شدن هم بدهید. اگر زنی قرار باشد شوهرش را نود درصد بفهمد، آن مرد

دیگر شوهرش نیست، کسی است مثل پدرش یا برادرش. برعکس هم همینطور، اگر

مردی قرار باشد همه دنیای زنش را بفهمد، رابطه آنها دیگر زن و شوهری نخواهد بود،

کسی است مثل مادر و خواهر او.

در زندگی مشترک باید مقداری رازآلودی هم وجود داشته باشد که باعث شود آدم

همچنان برای تجربه این زندگی عطش داشته باشد. اصرار به فهمیدن تمام عرصه

های یک نفر، باعث می شود آن رابطه از یک رابطه سالم زناشویی به یک رابطه

مغشوش برسد. ضمن اینکه مجاورت و موأنست زیادی نوعی ندیدن همدیگر هم به

دنبال می آورد. این اتفاقی است که ناگزیر پیش می آید. مقداری دوری برای راحت تر

و بهتر دیدن همدیگر لازم است، چیزی که بسیار نزدیک باشد، راحت قابل رویت نیست.

اگر هم دیده شود، همه جوانبش دیده نمی شود.

 

با همسرهایی که گیر می دهند چه کار باید کرد؟

کار از جای دیگری خراب است

دادگاه های خانواده پر از پرونده هایی است که در آن، زن و شوهر بیشتر از اینکه مشکلی واقعی داشته باشند، درگیر سوء تفاهم های بسیاری شده اند. مشکلی که گاهی بی دلیل و فقط ناشی از تجسس های گاهی ناخواسته در زندگی شخصی همدیگر است.

GetBC(73);

پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 1:52 ::  نويسنده : احسان

درباره وبلاگ

این وبلاگ برای کسیکه عاشقانه دوستدارش بودم وهستم هنوز!!!!وتمام وجودم ازآن اوشد راه اندازی شد. برای اوقاتیکه درکنارش نیستم ودلتنگش میشوم برایش مینویسم.ومیگویم که ان لحظات راکه درکنار ت نیستم ومحبتم رانثارت بنمایم بازهم دلتنگ توام ،قدم به دنیای مجازی بگذاروبدان که عاشقانه دلتنگ دیدارتو ام .بی بهانه بگویم نوشتن را دوست دارم بخاطر تو ای صدف زندگانی ام. اماافسوس ...که مرا شکست... من وباورهایم را... آنقدری که فکرمیکردم مرادوست دارد وبرایش ارزش دارم... نداشتم!!دوست داشتن من سبب گشت تا که....... اومرا به رایگان به غروری کاذب بفروشد... حرمتها شکسته شد ....وبی تردید برای شکستن حرمتها بدان شکل پشیمانی به همراه داشته است... حال آنچه که مانده است...یک دل شکسته ودنیایی غریب مانده است! دنیایی رنگین ازخاطراتیکه باهم داشتیم وارزوهاییکه دوست داشتم با هم به انهابرسیم ... شاید از احساسیکه من درقلب وتمام وجودم به او داشتم هیچگاه بحقیقت به یقین نرسید.شاید میگفت که دوست داشتن من را ازاعماق قلب به یقیین وباور رسیده است... اماگمان میکنم که .... فرزانه ام من به حال وهوای همان روزهای عاشقی اینجا می آیم وعاشقانه بازهم ازاحساسم مینویسم!!!!چون تمام دنیای احسانت بوده ای وهنوزهم آن اولینی !!!...این روزها وشبها وسال به سالی که برمن بگذشت با این باور که نبودنهایمان کنارهم باورشدنی نیست برمن بسیارسخت بگذشت... هنوزهم باورم نمیشود که چگونه رفتارشد با این دل احسانت...
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دلتنگیها ودلنوشته های احسان برای فرزان و آدرس ehsanofarzan.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 1160
بازدید کل : 234261
تعداد مطالب : 248
تعداد نظرات : 64
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


دریافت کد موزیک

وبسایت جامع یکتاتک