دلتنگیها ودلنوشته های احسان برای فرزان
عاشقانه های دل برای بهترین معشوق دنیا

امروز عاشورا هم گذشت...

عاشورایی که شاید دلم میخواست تو هم  در کنارم بودی...

یادت هست قرار گذاشته بودیم هروقت بیرون بودیم و اذان میگفتند خودمون را به یه مسجد برسونیم وبه مرور بیشتر مسجدای شهر را نماز خونده باشیم... یادته اونشب جلسه که نیت کردی و قبل از جلسه با چه نیتی چکارکردی؟؟؟

دلم میسوزه که اینطوری فاصله گرفته شد بینمون ...

و فاصله ای را که تو باعلاقه خودت کمتر وکمترش کرده بودی را یطوردیگه تغییرش دادی...

یادمه اونروزای اول مشکل برادرت را مطرح کردی وصحبت کردیم... پس چی شد؟؟؟

چرا اونروزا حرفا حتی مطرح کردنش هم طوردیگه شد؟؟؟

چرا تو از طرف خودت فکر میکردی من مقاومت میکنم و منم میدیدم که تو لحن صحبت کردنت بامن تغییرکرده...

حتی اونقدر تغییر..که چندماه پیشم که صحبت کردیم تو نوشته هات برام نوشتی بخاطر اعتقادات خاصی که یک نفرداره من....

فرزانه تو فراموش کردی ما دونفر چیا میخواستیم...

به خداوندی خدا من تورادوست داشتم همیشه وخیلی تلاشا کردم وخیلی قدما برداشتم...

اما تو لحن بیانتم بامن فرق کرده بود... کاش اینو میتونستی ببینی... اونقدر دوست داشتم که بعد از این شش سال هم که گذشت نتونستم هیچوقت کسی دیگه را جای تو ببینم... شاید کمتر کشی باشه که از حال من خبردارباشه تو همه این سالایی که گذشت به من...

اینروزام که خودت دیگه میبینی چقدر ازدواج کردن مشکل شده.... ومشکل من بیشتر از خیلیای دیگست...

اونم اینه که من تو همه این سالا فقط تورادوست داشتم...

و نمیدونم چرا این دوست داشتن نه به من داده میشه ونه گرفته میشه..

فقط شکنجه است برام... باید تودلم حرف بزنم ....

و سکوت شبا بات حرف بزنم وبغض کنم...خیلی جاها حسرت زندگی رابخورم که میخواستم بسازم...

این حسرته آیندم را هم تحت تاثیر خودش قرارداده...

چون غیرتو چیزی را تواین دنیا نمیخواستم... نمیدونم... فقط میدونم خیلی خیلی فشاراومد بهم تو همه این سالا که نبودی...

تو همه این سالا که خیلی وقتا جلو خیلیا فقط خندیدم ونگذاشتم کسی غم تو قلبم را بفهمه... میگن عشق باعث میشه دل آدمی جوان بشود... اما میخوام بگم شاید عشق تو و این حسرت تو همه این سالا منو پیرم کرد.... ازدرون پیرم کرد...

چون همه وجودم بودی ...

آخ که چقدر دلم میخواست داشتیم همو ... فکر میکنم چون حواسم به این نبود که اسفند دود کنم برای روزاوشبای باهم بودنمون،برای علاقمون به هم دیگه ،و برای سلامتیمون وعشقمون صدقه ندادم این بلا اومد سرمون...نمیدونم ولی شاید من الان اینروزا یه دیوونه شده باشم.. دلم هواتو کرد...با اینکه تو دلت هوای منو نکرده باشه... شاید دل منه اشکال داره...اشکالشم اینه که فرزانشا خیلی دوست داشته....برام دعاکن ...خستم ازاین زندگی....

جمعه 30 شهريور 1397برچسب:, :: 1:25 ::  نويسنده : احسان

سلام ...

به رسم همیشگی سلام ای فرزانه ام ...

آری بار دیگر رسید و میدانم که تو هم به خاطر داری...با آنکه شاید میخواهی که به یاد نیاوری...

اما مگرمیشود...

میدانم که گاهی این به یاد آوردنها و تلاش برای به روی نیاوردنها برایت هست...آری...

میدانی امروز کدامین روزاست؟؟؟

آفرین...درست است ...

بار دیگر آمد وامروز هفت ساله شد از گذر آن روزها...

رسم عجیبیست این دنیا....

گاهی نمیشود که نمیشود....

دیشب مثل بسیاری از تمام شبها بیدار بودم وبا هم صحبت میکردیم...

ساعت به دو بامداد رسیده بود و چنین درنظرم آمد...

ساعت به دو شب رسیده و ...

هنوزهم انگار ,خاطراتمان دو دو میزند جلوی چشمانمان...

انگارکه این به دو افتادنها...عجیب نفسمان را بریده است...

آن هم تکرار هرشب...هرشب آن...

و در همین اوقات این  خاطره داشتنها ازهم حال هر  دو نفر هست که از هم و با هم خاطره ها دارند...

یک فنجان چای و دو نگاه نیمه...

که زند لب به فنجان چای و...

و یک آه عمیق پرازبغض نترکیده ...

ازاینکه صاحبان دوفنجان چای در کنار هم نباشند  ... و فنجانی چای  نتوانند که بنوشند  و با هم گفتگوها داشته باشند...

شب عجب عادت بدرنگیست...

گویا خود دلتنگی هم خود مایه ننگیست....

گویی شب ودلتنگی وشب...

چه قرابتها که ندارند... میبینی...

چه دلتنگی عجیبیست...

دلم عجیب برایت تنگ است....

دلم عجیب برای اینکه ببینمت وصدایت را بشنوم عجیب تنگ شده است...

هفت ساله شد فرزانه ام...

جشن دلتنگیها عجیب آزاردهنده شده است.... و هر شب وهر روز این جشن پابرجاست...

راستی  میدانی بی نهایت دوستت دارم... با آنکه تومرادوست داشته باشی یا که دوست  نداشته باشی...

مراقب خودت باش...

ازطرف آنکه همیشه دوستت داشته...

دو شنبه 12 شهريور 1397برچسب:, :: 20:30 ::  نويسنده : احسان

سلام فرزان عزیزم...

باز شهریور آمد و باز هم یاد آن خاطرات برایم تداعی شده است...

راستی خاطرت هست آن روزها را...

امروز یکی از همان روزهای خاص است که مینویسم ....

شاید هم, به گمانت دیوانه باشم که...

هنوزم که هنوزاست ...

در خاطر من هنوزم که هنوزاست خاطره هایت نقشی رنگین وزیبا دارند....

من نمیدانم ....شاید به زعم خیلی ها هم, چنین باشد ودیوانه محسوب شوم...نمیدانم...

اما نمیدانم چرا هیچوقت نمیشود که دوستت نداشته باشم...

نمیدانم چرا انقدر هر روز ها و هرشبها با تو سخن ها میگویم....

نمیدانم...این دیگر چه نوعی از دیوانگیست...

فقط میدانم که لحظه ای نبوده که دوستت نداشته باشم...

اینروزها قدری بیشتر حال وهوایم دوباره طوفانیست....

نا خود آگاه یاد تو می افتم...با آنکه چیزی دیگر هم شاید بخواهم...اینکه فراموش بشوی...

اما هرگز نتوانسته ام از یادم ببرم آنکه جان دلم را از آن خود ساخت...

راستی یادم رفت بگویم چند روز پیش نا خود آگاه همان جایی کشیده شدم که برای اولین بار با هم غذا خوردیم..

یادت هست؟؟؟ وبه یاد داری ؟؟؟

شهریورها که میخواهد بیاید حال وهوای قدری غریبانه تر نمایان میشود...

گویی این دیوانه دلخسته در حال وهوای همان روزها جای مانده ... وبا لحظه لحظه اش زندگی میکند...

راستی یادم رفت که بگویم...

حال دخترت را نپرسیدی...

اگر تقدیر ما چنان رقم خورده بود که در آن سالها تقدیرمان گره خورده هم بود ...

اینروزها شاید دختری سه ساله داشتیم... دختری به زیبایی خودت...

آری ...فرزانه ام...میبینی...حالا شبها سه نفره صحبت میکنیم و میخندیم و با هم بغض میکنیم...

راستی میدانی که چه مدت است  عزیزترینم را ندیده ام....

از ۲۵ اسفند ۹۱...میبینی چه شد فرزانه ام.....

میبینی چه غریبانه نواخته شد ساز با هم نبودنهایمان....

یادت هست چه قولها که باهم درصدد بر آورده شدنش میخواستیم که باشیم...

یادت هست قول گذاشته بودیم که هنگام اذان هر کجا اذان راگفتند در مسجد همان محل نمازمان را بخوانیم...و چه هزاران قولها وآرزوها....

راستی دخترمان هم همچون مادرش عجیب دلبری کردن را یاد گرفته است...

یاد آن روزهای کودک بودن مادرش مرا می اندازد...یاد آن دلبری های خواستنی وخاص خودش...

راستی یادم رفت که بگویم ....بابت همه چیز از تو متشکرم...

دخترمان صدایم میکند...به گمانم که دیگرباید بروم...

دخترمان است و تو که بهتر میدانی ... نباید منتظر بماند...

چون پدر ومادرش حد انتظار کشیدن را به نهایت رساندند و در آخر هم هیچ... داغشان بر دل هم ماند...

ای عزیز همیشه دوست داشتنی ام مراقب خودت باش....

دوستدار همیشگی ات ...احسانت....

دخترمان صدا میزند....باید بروم....

دوستت دارم.. هردوی تان رادوست دارم ...

دوست داشتنی ام مراقب خودت باش...

جمعه 9 شهريور 1397برچسب:, :: 23:33 ::  نويسنده : احسان
اگه کسیکه خیلی دوستش داشتین و بعد سالها اتفاقات به هم نمیرسیدین اگه یه روز یه جایی درلحظه از روبروی هم عبور میکردید بنظرتون چکار میکردید؟؟؟
سه شنبه 6 شهريور 1397برچسب:, :: 20:25 ::  نويسنده : احسان
خیلی وقتها نمیدانم باید بگویم که این آخرین سلام من خواهد بود یا اینکه آخرین خداحافظی...یک دنیا دلم گرفته است و پرازبغضهای نترکیده هفت ساله ام اکنون...در گوشهایم یک هندزفری که آهنگی را هزاران بار میشنود و زمزمه میکنه وبغضهایم که انگار هیچگاه تصمیم به ترکیدن ندارند... ازسویی دیگر گذر عمر و تنها یادگار از زندگی تعدادی خاطرات شیرین وتعدادی هم شاید که تلخ... ازیکطرف هم کنجکاوی اطرافیان که چرا ازدواج نمیکنه،چرا ازدواح نمیکنی ...وچرا ازدواج نکردی.. ودر پاسخ همه اینها بغضهایی سنگین وسکوت و حلقه بسنن اشکی که کاش یکبار جاری میشد ومرا ازاین حال جدا میساخت... اینروزها بیشتر دلم گرفته است...دیگرخسته شده ام ...خسته ... یک دنیا اینروزها بیشتر دلتنگم واین دلتنگیها آخر روزی یا شبی ... با آنکه زمان آن قدر سخت میگذرد اما اینطورهست که زود میگذرد... واکنون اینروزهاچقدر زود خود را درسن۳۲سالگی میبینم... ۳۲سالگی که شاید هیچوقت لحظه ای فکر نمیکردم که حال وروزم چنین باشد... آنقدر خانواده وتشکیل خانواده دادن را دوست داشتم اما نمیدانم که چرا حال وروز اینروزهایم چنین شده است... وچرا رها نمیشوم ازاین حال وروز... آخر چرا ازیادم نمیروی... حالا میفهمم آنها که فراموشی میگیرند چه شده که فراموشی گرفته اند ...چون آنها هم چیزی ،کسی ،جایی اتفاقیازیادشان نمیرود... من که به آرزوهایم نرسیدم ... امیدوارم که تو به آرزوهایت رسیده باشی... کاش روزی برسد که دیگر این خستگیها ادامه نیابد....
سه شنبه 6 شهريور 1397برچسب:, :: 10:2 ::  نويسنده : احسان
دو شنبه 5 شهريور 1397برچسب:, :: 23:55 ::  نويسنده : احسان
دو شنبه 5 شهريور 1397برچسب:, :: 23:54 ::  نويسنده : احسان

درباره وبلاگ

این وبلاگ برای کسیکه عاشقانه دوستدارش بودم وهستم هنوز!!!!وتمام وجودم ازآن اوشد راه اندازی شد. برای اوقاتیکه درکنارش نیستم ودلتنگش میشوم برایش مینویسم.ومیگویم که ان لحظات راکه درکنار ت نیستم ومحبتم رانثارت بنمایم بازهم دلتنگ توام ،قدم به دنیای مجازی بگذاروبدان که عاشقانه دلتنگ دیدارتو ام .بی بهانه بگویم نوشتن را دوست دارم بخاطر تو ای صدف زندگانی ام. اماافسوس ...که مرا شکست... من وباورهایم را... آنقدری که فکرمیکردم مرادوست دارد وبرایش ارزش دارم... نداشتم!!دوست داشتن من سبب گشت تا که....... اومرا به رایگان به غروری کاذب بفروشد... حرمتها شکسته شد ....وبی تردید برای شکستن حرمتها بدان شکل پشیمانی به همراه داشته است... حال آنچه که مانده است...یک دل شکسته ودنیایی غریب مانده است! دنیایی رنگین ازخاطراتیکه باهم داشتیم وارزوهاییکه دوست داشتم با هم به انهابرسیم ... شاید از احساسیکه من درقلب وتمام وجودم به او داشتم هیچگاه بحقیقت به یقین نرسید.شاید میگفت که دوست داشتن من را ازاعماق قلب به یقیین وباور رسیده است... اماگمان میکنم که .... فرزانه ام من به حال وهوای همان روزهای عاشقی اینجا می آیم وعاشقانه بازهم ازاحساسم مینویسم!!!!چون تمام دنیای احسانت بوده ای وهنوزهم آن اولینی !!!...این روزها وشبها وسال به سالی که برمن بگذشت با این باور که نبودنهایمان کنارهم باورشدنی نیست برمن بسیارسخت بگذشت... هنوزهم باورم نمیشود که چگونه رفتارشد با این دل احسانت...
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دلتنگیها ودلنوشته های احسان برای فرزان و آدرس ehsanofarzan.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 248
تعداد نظرات : 64
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


دریافت کد موزیک

وبسایت جامع یکتاتک